به عقب که برمیگردم،حسودی ام میشود.به خودم،به خود قدیمی ام.
به گذشته حسودی ام میشود.
به زمانی که جواب محبت،محبت بود.
به زمانی که دنیای کوچک من شیرین تر بود.
زمانی که من و تو پشت نیمکت سوم سمت راست کلاس با هم بودیم.
زمانی که کمکم میکردی تا تنها نباشم.
و بودی تا من هم به بودن خودم افتخار کنم.
امروز اما همه چیز تغییر کرده،من عوض شدم،تو بزرگتر شدی و دنیای اطراف بیرحم تر شده.
من سعی کردم بد باشم.بد باشم تا بدی اطرافیانم را احساس نکنم.اما زمانی که تورا میبینم ناخودآگاه قلبم شروع به تپیدن میکند و تمام احساساتی را که کنار زده بودم به یکباره به قلبم هجوم می آورند و من قدرت تکلم کردن را از دست میدهم.
زمانی که صدای گوشی موبایلم را می آید خوشحال میشوم که هنوز کسی را دارم که حال مرا بپرسد و مرا به قرار های دوستانه اش دعوت کند.
آرامش حضورت را با هیچ چیز عوض نمیکنم.
بمان...بمان که بودن من با حضور تو زیباتر میشود.
پ.ن:تقدیم به یار قدیمی ام که همیشه هست!
p.s:I thought that I could hide away
چه احساسی
پ.ن:جنباب بنده کنت خون آشام آپ کرده ام!
بیا تا تشنه خون نشدم!
اوهوم
اوکی هانی
دوتا آپ کردم!یه آپ خوب و یه آپ واقعا خوب!
راستی تهرانین؟
بیا خونه ما دیگه!
لـــــــــــــوس!
من تهران بیام و خونه ی شما نیام؟
حتـــــــــــــــما میـــــــــــــــــــــام هانی فردا شب.
سلام
بی تو هیچ چیز برایم معنی ندارد بی تو تنهای تنهایم نمیدانی چه زمستان سرد و ملال آوری در قلبم حکومت می کند نمی دانی چقدر احساس عجز خستگی می کنم نمی دانی چه زمستان سرد دردناکی در پیکر فرسوده و خسته ام برپاست چه زمستان پایان ناپذیری
دلم در حسرت دیدار تو می سوزد نمیدانی تا چه حد با تو بودن را آرزو می کنم نمی دانی ....
و جان من شده بودی و من جوان شده بودم

و اعتراف کنم شوق ناگهان شده بودم
تو،هم نیامده!هم آمده،چه حال و هوایی
عجب بیانی از آن حس بی بیان شده بودم!
کمی که نه-کمی از کم زیادتر،به گمانم
دچار وسوسه و شرم توامان شده بودم
نگاه کردی،میخواستم سلام بگویم
که شرمسار تو از لکنت زبان شده بودم
سـَ سـَ سـَ سـَ و زبانم به رمز نام تو را گفت
و من،چقدر ازین گفته شادمان شده بودم
تو خواستی که بخوانم،سکوت کرد زمان هم
که خوش قریحه ترین شاعر زمان شده بودم
خروسخوان تو طلوعی در آسمان شده بودی
و من دوباره غروب ستارگان شده بودم
دل خوشم با غزلی تازه ، همینم کافی است
تو مرا باز چو خواندی به یقینم کافی است
قانعــم، بـیشـتر از ایـن چـه بـخواهـم از تو
گاه گاهی که کـنارت بـنـشـیـنـم کـافـی است
گلـه ای نیست مـن و فـاصلـه ها هـمزادیـم
گاهـی از کوه تـو را دور بـبـیـنم کافی است
آسـمانی! تو در آن گسـتره خـورشیـدی کن
من همینقدر که گرم است درونم کافی است
من هـمیـنـقـدر که با حـال و هـوایت گه گاه
برگی از باغـچه ی شعـر بچـیـنم کافی است
فکـر کردن به تو یعـنی غــزلی شـورانگیـز
که همین شوق مرا، خوب ترینم، کافی است
محمد علی بهمنی
همیشه بهترین بمون