گل مریم



به عقب که برمیگردم،حسودی ام میشود.به خودم،به خود قدیمی ام.

به گذشته حسودی ام میشود.

به زمانی که جواب محبت،محبت بود.

به زمانی که دنیای کوچک من شیرین تر بود.

زمانی که من و تو پشت نیمکت سوم سمت راست کلاس با هم بودیم.

زمانی که کمکم میکردی تا تنها نباشم.

و بودی تا من هم به بودن خودم افتخار کنم.


امروز اما همه چیز تغییر کرده،من عوض شدم،تو بزرگتر شدی و دنیای اطراف بیرحم تر شده.

من سعی کردم بد باشم.بد باشم تا بدی اطرافیانم را احساس نکنم.اما زمانی که تورا میبینم ناخودآگاه قلبم شروع به تپیدن میکند و تمام احساساتی را که کنار زده بودم به یکباره به قلبم هجوم می آورند و من قدرت تکلم کردن را از دست میدهم.


زمانی که صدای گوشی موبایلم را می آید خوشحال میشوم که هنوز کسی را دارم که حال مرا بپرسد و مرا به قرار های دوستانه اش دعوت کند.


آرامش حضورت را با هیچ چیز عوض نمیکنم.

بمان...بمان که بودن من با حضور تو زیباتر میشود.


پ.ن:تقدیم به یار قدیمی ام که همیشه هست!



p.s:I thought that I could hide away

But the lonely walls kept closing in
I only came back to say
Life ain't nothin' without a friend

We're standing face to face
A different time, a different place
From the move, been together so long
It's for you I sing this song

If we're standing face to face
A different time, a different place
From the move, been together so long
It's for you I sing this song

Steve Perry - Friends Of Mine


pretending it's OK



_دوسِت دارم.

_میدونم.

_شبا قبل از خواب همیشه به تو فکر میکنم.

_میدونم.

_کل سال به امروز فکر میکنم که بهترین روز رو واست بسازم.

_میدونم.

_نمیدونی.اگه میدونستی انقدر سرد نبودی.

_من سرد نیستم.

_هستی.چی شده؟با من حرف بزن.

_میدونی؟خستم.خیلی هم خسته ام.آرزومه که خودم بشم اما نمیشه.هرچه قدر بیشتر سعی میکنم بیشتر از خودم دور میشم.

وقتی که سعی میکنم با دید روشن اطرافمو ببینم دنیا تاریک تر میشه.

هرچه قدر عینکمو بیشتر تمیز میکنم دنیا کثیف تر میشه.

هرچه قدر آدمای دوروبرمو ارزش بندی میکنم آدما واسم بی ارزش تر میشن.

من میترسم.از دنیایی که هر روز داره واسم بزرگتر و بزرگتر میشه و من در مقابلش کوچکترو کوچکتر.

هر سال این موقع به خدا التماس میکنم که دنیا رو بیشتر از این به من نشناسونه.اما من هر سال بیشتر از پارسال با اطرافم آشنا میشم.

آدمایی که همیشه هستن تا باهاشون حرف بزنی.

آدمایی که هستن اما بهشون اعتماد نداری.

آدمایی که هستن اما بهتره نباشن.

آدمایی که میرن .

آدمایی که میمونن.تا آخرش.تا لااقل جواب محبتاتو بدن.

آدمایی که دوسشون داری.

آدمایی که دوسشون نداری.

آدمایی که همیشه پیششونی تا تنها نباشن اما زمانی که تو تنها میشی ناپدید میشن.

آدمایی که...

میبینی؟من امسال اینا رو یاد گرفتم و دوباره مثل هرسال از خدا میخوام که دیگه بیشتر از این دنیا رو به من نشناسونه.

اما دوباره تا سال بعد...

_اما تو میدونی که من هستم.واسه چی ناراحتی؟

_واسه این که من...من دیگه مثل قدیم نیستم!

_اما من دوسِت دارم.همه جوره.

_میدونم!


پ.ن:گاهی وقتا خیلی سخته که آدم تظاهر کنه همه چی خوبه.

گاهی وقتا خیلی سخته آدم لبخند بزنه.

گاهی وقتا زندگی کردن هم سخت میشه.

پ.ن2:میدونم احمقانه است آدم تولدشو به خودش تبریک بگه اما من با بقیه فرق دارم!

تولدت مبارک زیباترین ستاره ی هستی!!!

p.s:nothing here

no one talking

knowing it's too late

but sometimes it can get so hard pretending it's OK


nothing here

no one talking

nothing's gonna change

but sometimes it can get so hard pretending it's OK


little mix_pretend it's OK




بیمارستان ولایت


دیروز توفیقی ایجاد شد که با خانواده  به بررسی وضعیت بهداشت استان قزوین بپردازیم.قضیه از این قرار بود:

ساعت 9 شب احساس سردرد خفیفی را در ناحیه راست سر خود احساس کردم.

توجه ای نکردم چون این سردرد ها برای من کاملا طبیعی ایست.

خلاصه ساعت 1 شب قصد خوابیدن کردم و زمانی که به رختخواب رفتم احساس کردم که سردردم شدیدتر شده است.

بلند شدم و دوقرصی که دکتر تجویز کرده بود را خوردم و دوباره خوابیدم اما سردر من همینطور شدیدتر و شدیدتر می شد تا اینکه ساعت 4 صبح دل را به دریا زدم و مادرم را بیدار کردم او هم فوری یه ژلوفن به من داد و پای گریه های من نشست تا ساعت 4/30 که دیدیم نخیر! سردر من خوبتر نمیشود که هیچ بدتر هم میشود.

پدرم را بیدار کردیم و به سرعت به سمت بیمارستان نزدیک خانمان رفتیم.«بیمارستان ولایت»

در بخش اورژانس همه جا تاریک بود و همراهان بیمار های بخش اورژانس در حال دیدن "یانگوم"بودند و نگهبان هم که کاملا خواب بود.به سمت دو خانوم بیدار آن بخش رفتیم:

_خانوم ببخشید دختر...

_هیش!یه لحظه وایسا.زری واقعا همیچین حرفی بهت زده؟

_خانوم دختر من داره میمیره!

_بله خانوم؟چی شده؟

_سرش خیلی درد میکنه اومدیم اینجا تا...

_دکتر عمومی نداریم برین 8 صبح بیاین.

من هم دوباره با آن وضعیت و با گریه و آه و زاری دوباره راهی ماشین شدم و به سمت یه درمانگاه شبانه روزی رفتیم.

اصلا عجیب نبود که درمانگاه تعطیل بود!

داروخانه ای بالای درمانگاه فرمودند که دکتر و همکارش خواب هستند و باید در بزنید.

ما هم با همه توان شروع به کوفتن در شیشه ای کردیم!

همکار دکتر آمد و ما وارد شدیم.

در مطب دکتر:

(دکتر با حالت خواب آلوده):بله خانوم چی شده؟

_دخترم سرش خیلی درد میکنه.

_اَه خوب چرا زودتر نیومدین؟یه شب اومدیم بخوابیما!

دکتر فشار مرا گرفت و بعد دو آمپول تزریق کرد که من آنهاراهم با گریه و زاری زدم!

خلاصه ساعت 6 صبح به خانه برگشتیم من باید اعلام کنم که سردرد من هنوز هم خوب نشده بود!

اما خدارو شکر دو آمپول پشت سر هم کمک کردند که لااقل بخوابم...


پ.ن:اگر کسی احیانا اهل قزوین است و نصفه شب سرش خیلی درد گرفت_اصلا مهم نیست که سردرد به خاطر تومور مغزی است یا نه!_من پیشنهاد میکنم که به حیاط خانه ی خود برود و یک چاله بزرگ بکند و همانجا دراز بکشد و با آرامش با دار فانی وداع بکند چون از دست بیمارستان ها و درمانگاه های مثلا شبانه روزی هیچ کاری برنمیآید!

پدرانه



لحظه ای را بدون حضور تو نمیخواهم.

همیشه کنارم بمان.


پ.ن:تولدت مبارک پدرم!

پ.ن2:بازدیدها:999!الان خودم میرم 1000تاش میکنم!